جدول جو
جدول جو

معنی نظاره گر - جستجوی لغت در جدول جو

نظاره گر
(نَظْ ظا رَ / رِ گَ)
تماشاچی. تماشاگر:
نظاره گرروح ندیده ست به دیده
چون چهرۀ زیباش به صحرای صور بر.
سنائی.
، دیده بان. که از دیدگاهی یا فراز برجی اطراف را بنگرد و مراقبت کند:
ز دیوارهایش برآورده سر
ستاره چو دستار نظاره گر.
هاتفی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
نظاره گر
بیننده
تصویری از نظاره گر
تصویر نظاره گر
فرهنگ واژه فارسی سره
نظاره گر
بیننده، تماشاچی، تماشاگر، شاهد
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اره گر
تصویر اره گر
کسی که اره می سازد، اره ساز
فرهنگ فارسی عمید
(اَرْ رَ / رِ گَ)
که ارّه سازد. صانع ارّه. (آنندراج) :
زند ارّه گر چون دم از کار خویش
ز سین سیادت نهد ارّه پیش.
ملاطغرا
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ گَ)
نالنده. نالان. که می نالد. که ناله می کند
لغت نامه دهخدا
(رَ/ رِ گَ)
یارقی. (دهار). سازندۀ یاره
لغت نامه دهخدا
(نَظْ ظا رَ / رِ)
مانند تماشاچیان. چون تماشاگران:
مر مرا بنمای محسوس آشکار
تا ببینم مر ترا نظاره وار.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(نَظْ ظا رَ / رِ)
منظر. که بر آن نظر کنند. که آن را تماشا کنند. چشم انداز:
جای نظاره گاه چشم ترا
زلف گلبوی و روی گلگون باد.
مسعودسعد.
، جائی که از آن نظر کنند. دیدگاه:
ای رخ و زلفت چنانک ماه به مشکین کمند
ساخته نظاره گاه بر سر سرو بلند.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(نَ رَ / رِ)
منظر. تماشاگه. که بر آن نظر افکنند. که بر آن به تماشا نظر افکنند. چشم انداز. منظره:
مرا ز عشق تو آن بس بودبتا که بود
نظاره گاه دو چشمم جمال تو گه گاه.
سوزنی.
نظاره گاهی هرچه خوشتر. (کلیله و دمنه).
اول شب نظاره گاهم نور
و آخر شب هم آشیانم حور.
نظامی.
آراسته لعبتی چو ماهی
چون سروسهی نظاره گاهی.
نظامی.
گلها به نظاره گاه بستان
چون پردۀ دیده های مستان.
فیضی (از آنندراج).
، دیدگاه. منظر. که از آنجا نظر افکنند و تماشا کنند:
سالار قبیله با سپاهی
برشد به سر نظاره گاهی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ / دِ)
نظاره کننده. که می نگرد. که شاهدچیزی یا منظره ای است. تماشاچی. نگرنده:
نظاره کنان به روی خوبت
چون درنگرند از کران ها.
خاقانی.
این گفت و فتاد بر سر خاک
نظاره کنان شدند غمناک.
نظامی.
مجلس یاران بی نالۀ سعدی خوش نیست
شمع می گرید و نظاره کنان می خندند.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(نُ رَ / رِ گَ)
از عالم کیمیاگر. (آنندراج). که ابزار نقره سازد. نقره ساز:
فرش زمین بود مسلسل ز زر
در ته آن خاک زمین نقره گر.
امیرخسرو (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ گَ)
صاحب تدبیر. مدبر. آنکه در کارها تدبیر و تأمل کند. کسی که بحیلت و تدبیر و تفکر کارها را بسامان رساند: صیرفی، مرد محتال و چاره گر و تصرف کننده در کارها. (منتهی الارب) :
که دانست کاین چاره گر مرد سند
سپاه آرد از چین و سقلاب و هند.
فردوسی.
شوم زو بپرسم بگوید مگر
ز چاره چه کرده ست آن چاره گر.
فردوسی.
سر ماهرا کار شد ساخته
وز آن چاره گر گشت پرداخته.
فردوسی.
زن چاره گر زود بردش نماز
چنین گفت کای شاه گردنفراز.
فردوسی.
چنین گفت با چاره گر کدخدای
کزو آرزوها نیاید بجای.
فردوسی.
بدادش بدان دایۀ چاره گر
یکی دست جامه بدان مژده بر.
فردوسی.
که او پیل جنگی و چاره گر است
فراوان بگرد اندرش لشکر است.
فردوسی.
از ایران بیامد یکی چاره گر
بفرمان دادار بسته کمر.
فردوسی.
ز درگه یکی چاره گر برگزید
سخنگوی و دانا چنان چون سزید.
فردوسی.
کردار بود چاره گر کار بزرگان
کردار چنین باشد و او عاشق کردار.
فرخی.
وگر ایدون به بن انجامدمان نقل و نبید
چارۀ هر دو بسازیم که ما چاره گریم.
منوچهری.
که داند گفت چون بد شادی ویس
زمرد چاره گر آزادی ویس.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین)
در همه کاری آن هنرپیشه
چاره گر بود و چابک اندیشه.
نظامی.
نجات آخرت را چاره گر باش
در این منزل ز رفتن باخبر باش.
نظامی.
، معالج. علاج کننده. آنکه علاج بیماری ودرمان درد کند. کسی که ناتوانان و دردمندان را علاج کند و بفریاد رسد:
سپهبد سوی آسمان کرد سر
که ای دادگر داور چاره گر.
فردوسی.
ترا دیدم اندر جهان چاره گر
تو بندی بفریاد هر کس کمر.
فردوسی.
بدین کار اگر تو نبندی کمر
نبینم به گیتی دگر چاره گر.
فردوسی.
نیامد ز بیژن به ایران خبر
نیایش نخواهدبدن چاره گر.
فردوسی.
بنزدیک خاتون شد آن چاره گر
تبه دید بیمار او را جگر.
فردوسی.
ره آموز و روزی ده و چاره گر
بوداین شه بی پدر را پدر.
اسدی.
چنین گفت چون مدت آمد بسر
نشاید شدن مرگ را چاره گر.
نظامی.
مونس غمخواره غم دی بود
چاره گر می زده هم می بود.
نظامی.
یار اگر چاره گر عاشق بیچاره شود
کی از این غم سر خود گیردو آواره شود
کمال خجندی (از آنندراج).
بیمار بی طبیب چو چشم توام، که نیست
آن قوتم که منت هر چاره گر کشم.
ابوطالب کلیم (از آنندراج).
بکار خویش طبیب ار نبی است حیران است
مسیح چاره گر درد حمل مریم نیست.
محسن تأثیر (ازآنندراج).
، محیل. حیله گر. مکار. فسونگر. نیرنگ باز. فریبکار:
نهانی ز سودابۀ چاره گر
همی بود پیچان و خسته جگر.
فردوسی.
سخن چین و بیدانش و چاره گر
نباید که یابند پیشت گذر.
فردوسی.
ز ما ایمنی خواه و چاره مساز
که بر چاره گر کار گردد دراز.
فردوسی.
همیزد بر او تیغ تا پاره گشت
چنان چاره گرمرغ بیچاره گشت.
فردوسی.
بداندیش گردد پدر بر پسر
پسر همچنین بر پدر چاره گر.
فردوسی.
زن چاره گر بستد آن نامه را
شنیدآن سخنهای خودکامه را.
فردوسی.
به گه معرکه ار شیر بود دشمن تو
همچو روباه شود چاره گر و حیلت کوش.
سوزنی.
اگر شوی به دها حیله ور تر از دراج
و گر شوی به ذکا چاره گرتر از روباه.
عبدالواسع جبلی.
شاه چون دید پیچ پیچی او
چاره گر شد ز بد بسیچی او.
نظامی.
زین چاره گران بادپیمای
در کار فلک کرا رسدپای.
نظامی.
دورنگی در اندیشه تاب آورد
سر چاره گر زیر خواب آورد.
نظامی.
من بیچاره می نیارم گفت
آنچه زین چرخ چاره گر دارم.
اسماعیل باخرزی.
زلفت هزار دل بیکی تار مو ببست
راه هزار چاره گر از چار سو ببست.
حافظ
لغت نامه دهخدا
تصویری از ناله گر
تصویر ناله گر
آنکه ناله کندنالنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نثار گر
تصویر نثار گر
بشار گر
فرهنگ لغت هوشیار
تماشا خانه بنگرید به تماشا خانه محل تماشا: ای منظر تو نظاره گاه همگان پیش تو در او فتاده راه همگان. (کشف الاسرار 32: 1) توضیح گاه بتشدید ظا آورند
فرهنگ لغت هوشیار
صفت چاره جو، چاره ساز، علاج بخش، چاره پرداز
فرهنگ واژه مترادف متضاد